17ماهگی شیرینی زندگیمون
این روزها سرم خیلی شلوغ پلوغ بود .کاهای عید و شیطونیای کوچولو از یه طرف .از طرف دیگه سفر مامان جون به هلند و اینکه سعی میکردیم روزای قبل رفتن همش با هم باشیم...باورم نمیشه که انقدر سریع داره بزرگ میشه ماشالا. گرچه بودنش در کنارمون انقدر شور و شادی بهمون بخشیده که نیازی به هیچ بهانه ای نیست..
دومین ولنتاین دخترم آخه من فدای اون دمبه اسبی عاشق توپ و بادکنک هستی وقتی صدای بچه ها رو میشنوی میگی وو وو .خلاصه اینجوری بگم که هر جا بریم حتما یه توپ و بادکنک دستت هست ذوق و شوق دخترم برای ددر .علاقه ی شدیدی به ددر دارن چشم باز نکرده عینک بر میداره میره دا میسته جلو در و میگه دد دد.آماده شدیم بریم خونه مادر جون لالا تایم